پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود 

 

معشوقه ام بودی و هستی و... نخواهی بود

 



تاريخ : چهار شنبه 16 مهر 1393 | 13:38 | نویسنده : هادی |

شاید لیاقتمووو نداشتی شاید لیاقتتو نداشتم 

شاید لیاقت اینکه بفهمی حقیقت چیه رو نداشتی 

شایددددد هزارتا چیز دیگه

همه چی تموم شد همه چی وبلاگتم پاک کردی

دیگه شایدبهم  فک نکنی ولی بععضی وقتا خیلی دلم واست تنگ میشه

در هر صورت ب من نمیخوردی چون خیلی عوضی شدی خیلی

خودت میدونی چی و میگم اماا من نتونستم عوضی بشم امیدوارم هرجا هستی  به هدفات برسی و خودتووو پیدا کنی

تو ی ادم تعصبی سنتی بودی و من ی ادم روشنفکر که دنبال استدلال عقلی و دلایل منطقی برای هرچیزی بودم هرچیزی

واقعا دنیا هامون متفاوت بووود ولی لااقل همه فهمیدن همه فهمیدن من لبو دهن نیستم ونبودم من همیشه عمل کردم ب حرفام امااا تتتوووو 

چ زود بهار رفت دلم برای خودم تنگ شده نه توو

رفتنت ضربه ی بدی بود خیلی بداما خیلی دوستش داشتم چون ذاتتو نشون دادی... 

موفق باشی مخاطب خاص قدیمی



تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 12:36 | نویسنده : هادی |

سخته حرفم، رسیده وقت رفتن

به یاد اون روزا که اسمت هر یه سطر رو دفتر

نقش می بست چشم با اشک خیرست به

فردایی که تو زندگیم یه بخش دیگه است

من نمیدونم، بهت نمیومد

که خودتو بکشی کنار از کنار من تو بری گلم

نخواستی بفهمی اینو که من عاشقتم

فهمیدم، حق میدم بهت باشه بخند

به من، واقعا که حق داری بخندی

که با اون نگاهت منو به رگباری ببندی

که، بد تر از ۱۰۰ تا گلوله سربِ داغه

با تو فکر میکردم طلوع صبحه آخه

تا وقتی بودی توی زندگیم من غم نداشتم

واست تا جایی که تونستم من کم نذاشتم

البته خودم میخواستم اینا منت نیست

ولی با تو بودن واسه من مِن بعد ریسکه

دیگه با خاطرات باتو خوشم

پس، چون که حتی فکر بی تو بودن کشنده است

بذار بگم، آخرین سطرمو بخونی

من میرم، تا شاید تو قدرمو بدونی

 

سخته رفتن، بس که سردم

من حرفه دلهای شکستم

من با هر، خاطره با غم

میرم با اینکه وابسته ام

سخته رفتن، تلخه حرفم

ببین من درا (درها) رو بستم

من، از غروب جمعه ام

حتی از سکوت صبح ام

خستم

 

سخته حرفم، رسیده وقت رفتن

گذشت اون روزا تو حرفها بودی حرف اول

حس میکردم اخیرا حرفهات با خراشه

اونجا بود که قهمیدم این قصه آخراشه

وقت رفتنه و وقت دفن قلبمه

و خودت میدونی تمومه الکی جو نده

حرف های تلخت هم که نمک زخممه

و تنها دلخوشیم به قلم دستمه

و باز منمو حسرت اینکه

دوباره تنها

و از خدا حالا میخوام من دو بال پرواز

میدونی چند بار گفتم تو مال من باش؟ بگذریم

دیگه ز دستم در رفته شمار دردا

تو که میدونستی من تکیه گاه محکمتم

بگو با من دیگه چرا دِ آخه نوکرتم

من که هر دقیقه ام وابسته به دقیقه ی تو بود

من که حتی لباس تنم به سلیقه ی تو بود

منی که دست هیچ کسی رو با وجودم نمی گرفتم

تو باعث شدی که توی قلبم بمیره نفرت

رسیده وقت رفتن

هر چند، من از دلت خیلی وقته رفتم

باشه تو بردی و اینا برات افتخارن

هه ، تو ختم عالمیو منم اِندِ خامم

فک نکنی اهل جبران یا انتقامم

خودم باید دقت میکردم تو انتخابم

 


تاريخ : سه شنبه 1 بهمن 1392 | 20:32 | نویسنده : هادی |

شدم شکل علامت تعجب 

مثل کسی میمیونم که با چوب زدن تو سرش 

و

گیج گیجم نمیدونم باید چیکار کنم 

کجا برم 

همه بهم میگن صیر کن صبر

امااااااا

مشکل من اینه

تا کی 

تاکی 

الان ثانیه ها برای من دیگه یخ زدن الان خیلی وقته تصویر تو ایینه از ریشه خشک شده 



تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392 | 9:47 | نویسنده : هادی |

نه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺩﻡ...

ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ...

ﺍﺣﺴﺎﺳاتﻢ برفی شده اند

 



تاريخ : چهار شنبه 18 دی 1392 | 4:52 | نویسنده : هادی |

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی . .

.



تاريخ : سه شنبه 17 دی 1392 | 15:30 | نویسنده : هادی |

ب قلبم افتخار میکنم 


باهاش بازی شد 


بهش خیانت شد 


سوخت 


ضخمی شد 


شکست 


اما هنوز 


کارمیکنه.

 



تاريخ : یک شنبه 15 دی 1392 | 2:29 | نویسنده : هادی |

چه حرف بــی ربـطیــست


که مـــرد گِریــه نـمی کنـــد


گاهـــی آنقــدر بغــض داری


که فــقط بایـد مـــرد باشـی


تــا بتـــونی گـــریه کـنـی !!!



تاريخ : یک شنبه 15 دی 1392 | 1:52 | نویسنده : هادی |

 

.

اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!

اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!

… چه گناه کبیره ای…!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،

من هم مانند همه ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !

مگر هردواز یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است…

بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم

که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی

نه از دین .

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،

جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،

غسل هم نکنم،

چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،

پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،

محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه !!

 

دعایم کن …



تاريخ : جمعه 13 دی 1392 | 2:24 | نویسنده : هادی |

امشب نمیدونم چرا ماه کمرنگ شده اسمون قرمزه 
دل جفتشون گرفته امشب 
من بودم نخی کنت
سردرگم در میان شعر ها 
کاغذ ها 
سردرگم در میان چیزی که نیست 
خسته از همه چی 
پیوسته ی ی چیز 
ی او
گرفتس هوا مرا در اغوش 
و
کام میگیرد از من سیگار های له شده در دیوار
من از من نمیگویم
من از او سردر گمم 
کسی شاید هیچکس نبود و برای من همه کس
میخوانمش 
میخوانمش
اماا سالهاست ب خواب زمستانی رفته 
برف با او متولد 
سرمابااو کوچ کرد 
حال چیزی که من حس میکنم سوز است سوز 
چیزی که در سرم 
در قلبم مجهول است
میخوانمش میخوانمش 
امااا فقط باد کاغذ ها را بازی میدهد 
امشب دلم عجیب گرفته است 
مانند اسمان گرگ ومیش
همانند
زمستانی ک منتظر بهار مرد
من 
تنهایی
تولد
سیگار
جای خالی 
سیگار 
باران سیگار 
من ......
تمام میشم و زیر فشار اشعار پایان ب صورتم میخورد
کاش خودت بودی بانوو تا برایممم از اشک هایم
فتح باغ میبافتی
تولدت مبارک ای اسطوره خط خطی های دلم
.هادی.



تاريخ : یک شنبه 8 دی 1392 | 23:39 | نویسنده : هادی |

تولدت مبارک فروغ عزیز ای اوسطوره ی کاغذی من

می دانی! 

ما یاد گرفته ایم که هنجارشکن ها را بشکنیم و خرد کنیم.

و وقتی آنها را به خاک سپردیم،

برایش گریه کنیم و یادش را گرامی بداریم.

نمی دانم.

شاید خیلی خوش شانس بودی که زود رفتی.


و زیبایی و سحر کلماتت را با توهین و تحقیر و سانسور در هم نشکستیم..
.

.

سخن اخر

 کاش میمردم...


و دوباره زنده میشدم ،

و میدیدم که دنیا اینهمه ظالم نیست !

مردم این خسّتِ همیشگی خود را فراموش کرده اند و هیچ کس دور خانه اش دیوار نکشیده است
.
.
.
(فروغ فرخزاد)

.

.



تاريخ : یک شنبه 8 دی 1392 | 13:39 | نویسنده : هادی |

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟



تاريخ : شنبه 7 دی 1392 | 9:8 | نویسنده : هادی |

بیخیال حرفایی ک تو دلم جا مونده ................................................
سخت یعنی عقربه هارو تن تن تو خواب و بیداری خط بزنی ت ب یه چیز خوب برسی 
تزدیکش میشی لمست میکنه
و بعد چند وقت تازه ب خودت میای میبینی
این همه خط خطی کردی ک ب یه چیز یا کسی برسی ک شیرنت کنه امااااا
تلخ تو اون معنا پیدا میکنه و تو دوباره شروع میکنی به خط زدن
هی میری
هی میری
اماااا مقصد چی یا کی میتونه باشه ایاارزششو داره ؟
ایا اینم تلخه یا همونی که باید باشه ؟
ایاااااااابی فایدس؟
ایا عقربه ها دارن منو نیش میزنن یا من داره پاهام خسته میشه یا تازه فهمیدم همه چی درون هیچ گنده خوابیده ک سست شدم؟
ایا باید بازم برم؟ 
هنوزم باید مثل اسکل قرن 21 باشم؟
ساده دل
صاف
مهربون
مثبت اندیش
صادق احساساتی
هنوزززززز باید همین طوری برم جلوو؟
میدونی 
ی دلم میگه توهم همرنگ جماعت شووو تریپ لاشی
اما
ی دلم میگه تو که تا این جا اومدی تا اخرشم همینطوری باش ببین چیمیشه اومدیم همون کسی که باید بیاد اومد زد پشتت بهت گفت هادی من اینجام دیگه نگران تنهاییات نباش دیگه نمیزارم تنهایی اذیتت کنه من پیشتم الاخخخخخ
نمیدونم باید چیکار کنم و تا کی با امید تو کابوسام قدم بزنم؟
نمیدونم کی خورشید قرار تن زمستونی باغمو روشن می کنه؟
میترسم اون موقع که میاد دیگه ن سرزمینی ن باغی باشه ن دلی ن احساسی همشون کوچ کرده باشند 
نمیدونم تا کی باید همیشه من باشم اما دیگران نه 
نمیدونم تا کی باید عفربه ها رو خط بزنم ب امیدی ک محوو!!

!



تاريخ : سه شنبه 3 دی 1392 | 22:41 | نویسنده : هادی |

دوباره داغ دل مـــرا تــازه میـکند!


شب یــــــــــلدایی ک نیستی…


می بینی،

 

یـــک دقیقه چه بــر ســر مردم آورده،

 


مــن چــه مـیـکـشم از هــزاران هــزار دقـیـقـه نبودن!

 


بـی تـفـاوتـی نیـسـت،

 


حسـی بــه هـیـچ شـب یــلْـدایی نـدارم دیــگـر…

 

 

کجایی تعبیر خواب های تکراری

 



تاريخ : شنبه 30 آذر 1387 | 3:11 | نویسنده : هادی |

چه قد سخته

واسه دو

بار از ی نفر

ضربه بخوری ولی باز تا عکسشوو میبینی دلت بلرزه

چه قد سخته

اشکات بی صدا

بالشتتو خیس کنه

و

عقلت

به دل سادت

ریشخند بزنه

 



تاريخ : شنبه 30 آذر 1387 | 2:4 | نویسنده : هادی |

اولا به نظر می رسید که زندگی بی تو یعنی هیچ …


حالا که رفتی فهمیدم که فقط به نظر می رسید 

 

 

 

 

مثل لیوانی شده ام که لبه اش پریده باشد!


تشنه که شدی مراقب باش !


عجیب وحشی ام…

 

 

.
دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد


که نــگــاهــت به دستـــانِ گـــره خورده ی


دو آدم،


خیـــره مـــی مـــاند!
.



تاريخ : جمعه 29 آذر 1392 | 19:11 | نویسنده : هادی |

 

 

 

گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد…!

گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد…!

نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ…!

ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش… فردا روز دیگر ے ست !



تاريخ : پنج شنبه 28 آذر 1392 | 1:34 | نویسنده : هادی |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392 | 13:41 | نویسنده : هادی |

کاریکاتور زیبا



تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 17:8 | نویسنده : هادی |

 

 

 

ازتكرار'دوستت دارم'خسته شدم!كمي هم توبگو،تامن نازكنم!

نترس!

باورم نميشود...

 

 چه بر سر عشق آمد

که از افسانه ها رسید به صفحه حوادث روزنامه ها؟!

 

انسان های ساده را احمق فرض نکنید ؛

باور کنید آنها خودشان نخواستند که “هفت خط” باشند …



تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 15:11 | نویسنده : هادی |

یک روز میرسد...

 


یک ملافه ی سفید پایان میدهد...

به من...

به شیطنت هایم...

به بازیگوشی هایم...

به خنده های بلندم...

روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:

دیوانه، دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده.



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392 | 16:24 | نویسنده : هادی |

 

 

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 19 آذر 1392 | 15:9 | نویسنده : هادی |

1

 

هر چیز در زندگی بهایی دارد؛ این آن چیزی است كه مبارزین روشنایی می كوشند بیاموزند

.پائولو كوئیلو

.

2

جملات حکیمانه

 

. شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی را داشتی ،اما حالا که به آن دعوت شده ای ، تا میتوانی زیبا برقص. 

چارلی چاپلین

 

3

 

دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند اما هیچ کس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم. 

چه گوارا

 

 

در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند  و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .

صادق هدایت

 

 

5

وبلاگ جملات حکیمانه

 

* «اگر كسي احساس كند كه هرگز در زندگي دچار اشتباه نشده، اين بدان معني است كه هرگز به دنبال چيزهاي تازه در زندگيش نبوده است.

»آلبرت انیشتن

6

وبلاگ جملات حکیمانه

 

 زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

.گابریل گارسیا مارکز

 

 

7

وبلاگ جملات حکیمانه

 

اینكه نظری را همه می پذیرند، نمی تواند دلیلی بر درست بودن آن نظر باشد. در حقیقت، با توجه به نادانی اكثریت نوع بشر، امكان نادرست بودن نظری كه همگان آن را می پذیرند بیشتر است تا عكس آن.

 برترانــد راســل

 

8

کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.

ناپلئون بناپارت

 

9

 

 

بدتر از مرگ چیست؟ آنچه بعد از آمدنش مرگ را می‌طلبی. ويکتور هوگو

 تمام جهنم در يک کلمه وجود دارد:تنهايي. ويکتور هوگو

 

 

10

وبلاگ جملات حکیمانه

 

در زندگی انسان سه راه دارد:
راه اول از اندیشه می‌گذرد،این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید می‌گذرد، این آسان‌ترین راه است.
و راه سوم از تجربه می‌گذرد، این تلخ‌ترین راه است. کنفسیوس
 

 

 

11

وبلاگ جملات حکیمانه

کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می سازد و هر چیز را دشواری می داند واژگون شدن او حتمی است . هیتلر

 

12

 

بهشت، یك مكان نیست و یك زمان هم نیست؛ بهشت یعنی كامل شدن. ریچارد باخ

 

 

13

وبلاگ جملات حکیمانه

 

همیشه بدنبال سرنوشتی بهتر برای خود باش ، و اگر کسب دانش آرمانت است هر آنچه در این مسیر رنج ببری ارزشش را دارد . ارد بزرگ

 



تاريخ : سه شنبه 19 آذر 1392 | 3:5 | نویسنده : هادی |

های ... آهای
تو کجایی
نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ‚ یخ کردم
عین آغاز زمین
نازی : زمین ؟
یک کسی اسممو گفت
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند
من : جیرجیرک آواز می خوند
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه م بود
نازی :
گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه م بود
نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه
نازی : خب برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازی : آتیشو الو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حیات گل یخ



تاريخ : دو شنبه 18 آذر 1392 | 23:18 | نویسنده : هادی |

متن آهنگ صدامو داری از آرمین 2afm

صدامو داری

به احترامت هیچوقت حتی ، من

نمینداختم نگامو جایی

رفتی با اینکه میدونستی

تو رو دوست داشتم و رو هیچکی نی اون حسی

که رو تو بود و هست

 

شاید از اولشم من بودم که نباید میذاشتم رو تو دست

رو همه خوبی هام بستی چطور چشاتو

هیس هیچی نگو فقط ببر صداتو

ببین چه دپرسم ببین چه بی حسم

دیگه من حتی به خودمم نمی رسم

اصلا بی خیال

دیگه گذشت از درد و دل

منو تو هردو تامون شدیم  دیگه هر دو ول

یه شب با این ،یه شب با اون

هزار تا کصافط کاری داریم به همرامون

منکه از تو بیشتر بود حاشیم

منکه حتی اگه تو نباشی ام

فقط به تو فک میکنم و تورو میخوام

چیه فک کردی مثل تو لا…ش.یــــم

دیگه خستم از خاطرات موندگارت

بدم میاد از اون نگاهت

برو نمیخوام بر گردی پیشم چون

خوب میدونم که کنارش خوبه حالت

وقتی نیستی معاشرت با همه سخته

بگو مست کنار کی میخوابی آخر هفته

ها چیه چپ نگاه میکنی طلب کاری؟

جدیداً در اومدی از فاز طرفداری

دل من ، با دل تو، که یکی نیست

بد بخت قیافتو ببین، ترکیدی

مسیرامون هم از هم جداست ،دیدی

باشه  تو خوبی اصلا تو راست میگی

چیه، فک کردی مثل تو هولم

مو بیچاری یکی لم داده تو بغلم

تو که رفتی حرمت یه سری چیزارو

جلو دوستام نگه میداشتی اقلاً

خوتو ببین که چقد فس فسی

منم یه عصبی استرسی

که به همه میپرم چون هیچوقت دوست نداشتم

که ببینم اسم تو میاد کنار اسم کسی

راستی بگو بینم هنوز باهاشی یا

این بد بختم رفت قاطی داداشیا

قاطی همونایی که کردی تو بهشون بدی

همون بیچاره هایی که دورشون زدی

آخه خیانت کردی به من تو چطور

تو اون حالت باید میگرفتم مچتو

برو خوش باش باهاش ولی بدون

که زودگذره این روزای خوش تو

خیالت تخت که واست دل ، تنگ نمیشه

بعد تو به هیچکسی دلگرم نمیشه

چرا نگران منی حالمو میپرسی

حال یه روانی که از این بهتر نمیشه

پس بهتره که ندیم به دوستیمون کشش

تو هم خواهشا دیگه از ما بیرون بکش

چون دیگه مهم نیست بخوای باشی تو با کسی

سریعتر خوشحالم کن، با یه خداحافظی



تاريخ : دو شنبه 18 آذر 1392 | 14:56 | نویسنده : هادی |

سری میان دست تو بریده نگاه من به ساعت پوکیده
و شعرهای غمگین و عاصی و گرگ خسته کز تفنگ نترسیده
به شبهه های من به اصل هستی به بغضبی کسیت وقت مستی
وحسرت تو را و بو کشیدنو عمق فاجعه: تو را ندیدن
رگی که سرنوشتش انسداد استو جرم تو که داد پیش باد است
همیشه انتهای قصه تلخ است و شاعری که حکم اش ارتداد است

خدای خوب و خوابِ تو کتابممنی خشک روی تخت خوابم
خدای خوبِ خشم و قتل و فتواو گریه های من به شعر یغما
مرا بخوان به کاکتوسماندنبمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری که رمز ماست ایستاده مردن

بگو حدیث ما حدیث خون بودشرارتی که ناشی از جنون بود
بگو چگونه ما واندادیمبگو که مردیم و ایستادیم


خدای خوب و خوابِ تو کتابممنی خشک روی تخت خوابم
خدای خوبِخشم و قتل و فتواو گریه های من به شعر یغما
مرا بخوان به کاکتوسماندنبمان کنار من که شعر خواندن
کنار تو به عهد با کویری

که رمز ماست ایستاده مردن




تاريخ : جمعه 15 آذر 1392 | 16:57 | نویسنده : هادی |

این همه بودم مرا حس نکرد

مرا ندید

رفتم

تا

شاید جشمانش بازشود

شاید کمی حس کند

بفهمد

که من

د.و.س.ت.ش 

داشتم



تاريخ : جمعه 15 آذر 1392 | 1:32 | نویسنده : هادی |

تمام سیگار های دنیا رو هم دود کنی!


تنهاییت ..


توجه هیچ کس رو جلب نخواهد کرد!


جز ..


پیرمرد سیگار فروش.



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 21:7 | نویسنده : هادی |
مردها سکوت می کنند

نمی توانند وقتی ناراحت هستند گریه کنند و بهانه بگیرند

آنها نمی توانند به تو بگویند من رو بغل کن تا آروم بشم

نمی توانند بگویند دلشان می خواهد در آغوش تو گریه کنند

ممکن است خیلی تو را دوست داشته باشند

اما نمی توانند صداشون ...رو مثل دختر بچه ها کنند و جیغ بزنند و بگویند عاشقتم

او همه ی اینها را قورت می دهد که بگوید یک مرد است

یک آدم محکم که می تواند تکیه گاهت باشد

اما شما به قوی بودنش نگاه نکنید

توی قلبش یک بچه زندگی میکند!!!


تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 20:57 | نویسنده : هادی |

مـــــــــــــرد است دیگر...

گاهی تند میشود

و گاهی عاشقانه میگوید..

مـــــــــــــرد است دیگر..

غرورش آسمان

و دلش دریاست...

تو چه میدانی ازبغض گلو گیر کرده یک مـــــــــــــرد...؟

تو چه میدانی که چشمانت دنیای او شده...؟

تو چه میدانی???!!!!......

از هق هق شبانه او که فقط خودش خبردارد و بالشش...؟

مـــــــــــــرد را فقط مـــــــــــــرد میفهمد و مـــــــــــــرد

 

 



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 20:47 | نویسنده : هادی |

ایـــن لحظه هــا


تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد با طـــعم عشــق نه هوس……. ..


… ایــن لحظـــه هــا


لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد با طعم محبت نه شهوت…


… این لحظــه ها


گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد با طعم ناز نه نیـــاز…


این لحظـــه ها


تنی می خواهم که روحــــم را ارضـــا کند نه جســـمم را



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 19:36 | نویسنده : هادی |

این یه تست روانشناسی فوق العاده ست، لطفا صادقانه جواب بدین و جواب ها رو دقیق تو ذهنتون نگه دارین و در آخر با بررسی ها مقایسه کنید، لطفا قبل از جوابگویی خودتون به سوال ها، هیچ کدوم از پاسخ ها رو نخونین، چون نتیجه ی نهایی نادرست در میاد!!!

 

 

 

1- در جنگل در حال قدم زدن با شخصی هستید، شخص همراه شما کیست؟

 

2- باز هم در جنگل، قدم می زنید. حیوانی را می بینید. می توانید بگویید چیست؟

 

3- چه تعامل یا ارتباطی بین شما و آن حیوان ایجاد می شود؟

 

4- به اعماق جنگل می روید. وارد محوطه ای بدون درخت می شوید و در مقابل خود، خانه ی رویایی و ایده آلی را که در ذهن داشتید می بینید، آن را توصیف کنید؟

 

5- آیا دور خانه ی شما نرده یا توری وجود دارد؟

 

6- وارد خانه می شوید. به اتاق ناهار خوری می روید و میز ناهار خوری را می بینید. توضیح دهید روی میز و دور و بر آن چه می بینید؟

 

7- از در پشت خانه خارج می شوید. بر روی چمن ها یک فنجان قرار گرفته است. جنس فنجان از چیست ( سرامیک، شیشه، کاغذ، چینی، پلاستیک و...) ؟

 

8- با فنجان چه می کنید؟

 

9- در حاشیه و اطراف خانه قدم می زنید و خود را کنار آب می بینید، آبی که می بینید چه نوع است (اقیانوس، دریاچه، دریا، رودخانه، نهر و ...) ؟ 

 

10- چگونه از روی آب می گذرید؟

 

 

 

پاسخ های خود را با بررسی های زیر مقایسه کنید و نتیجه بگیرید:

 

 

 

1- همراهی که از او نام بردید و با شما قدم می زند، مهم ترین فرد زندگی شماست.

 

2- اندازه حیوانی که در جنگل می بینید، بیانگر حجم مشکلات شخصی شماست.

 

3- ارتباطی که با حیوان برقرار می کنید و اعمالی که انجام می دهید نشان می دهد که به شیوه با مشکلات خود(مثبت یا منفی) برخورد خواهید کرد.

 

4- اندازه ی خانه ی رویایی شما، تعیین کننده ی مقدار انگیزه و هدف شما در حل مشکلات و مسائل است.

 

5- اگر هیچ نرده یا حصاری دور خانه ی رویایی خود در نظر نگرفته اید، نشان می دهد که شخصیت آزادی دارید و همیشه از مردم استقبال می کنید و به آن ها خوشامد می گویید. بر عکس، حضور نرده، نمایشگر شخصیت بسته و محدود شماست، شما ترجیح می دهید که افراد، سرزده به دیدن شما نیایند.

 

6- اگر پاسخ شما شامل خوراک، افراد و یا گل ها نیست، از زندگی کاملا ناراحت هستید.

 

7- دوام وپایداری جنسیت فنجان انتخاب شده توسط شما، پایداری رابطه شما و شخص نامبرده در سوال اول را نشان می دهد.

 

8- نحوه کار شما با فنجان، نشانگر طرز تفکر شما نسبت به شخص سوال اول است.

 

9- اندازه ی حجم آبی که می بینید، بیانگر عاطفه و احساسات شماست.

 

10- میزان خیس شدن شما، هنگاهی که از آب عبور می کنید، اهمیت ارتباطات و روابط عاطفی شما را نشان می دهد.



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 2:57 | نویسنده : هادی |

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ?
دستموگرفت ?
آروم برد روی قلبش ?
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?
هنوزم دیوونه ام.



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392 | 2:41 | نویسنده : هادی |

من در سرزمینی زندگی میکنم که به آدم عاشق میگویند احمق و کودن و به آدم هفت خط میگویند مرد زندگی!



تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 20:14 | نویسنده : هادی |

روزی میــرسَد

بـــی هیــــچ خَبـــَـــری

بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم

دَر جـــآده هــآی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآی عَجیـــــب

رآه خــــوآهم افتـــــآد

مَـــن کـــه غَریبـــــم

چـــه فَــــرقی دآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم

همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است…



تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 20:9 | نویسنده : هادی |


 لبخندم را قــاب گــرفتمــــ

بــ ــه صـورتـم آویختــم !

حــالا بـا خیــال راحــت

هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ

” بغـــض ” مـیکنمــــ …



تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 20:6 | نویسنده : هادی |

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم

 


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

 


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم

 


نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم

 


صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم

 

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم


وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

وحشی بافقی



تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 19:59 | نویسنده : هادی |

میدانی رفیق . . .

دلم یک آمدن میخواهد بی هیچ رفتنی . . .

و یک همدم که خیانت نداند .

 و یک عشق که بازی نباشد



تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392 | 2:42 | نویسنده : هادی |



تاريخ : شنبه 2 آذر 1392 | 1:38 | نویسنده : هادی |

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست



تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1392 | 12:50 | نویسنده : هادی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.