.

اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!

اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!

… چه گناه کبیره ای…!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،

من هم مانند همه ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !

مگر هردواز یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است…

بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم

که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی

نه از دین .

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،

جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،

غسل هم نکنم،

چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،

پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،

محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه !!

 

دعایم کن …



تاريخ : جمعه 13 دی 1392 | 2:24 | نویسنده : هادی |

امشب نمیدونم چرا ماه کمرنگ شده اسمون قرمزه 
دل جفتشون گرفته امشب 
من بودم نخی کنت
سردرگم در میان شعر ها 
کاغذ ها 
سردرگم در میان چیزی که نیست 
خسته از همه چی 
پیوسته ی ی چیز 
ی او
گرفتس هوا مرا در اغوش 
و
کام میگیرد از من سیگار های له شده در دیوار
من از من نمیگویم
من از او سردر گمم 
کسی شاید هیچکس نبود و برای من همه کس
میخوانمش 
میخوانمش
اماا سالهاست ب خواب زمستانی رفته 
برف با او متولد 
سرمابااو کوچ کرد 
حال چیزی که من حس میکنم سوز است سوز 
چیزی که در سرم 
در قلبم مجهول است
میخوانمش میخوانمش 
امااا فقط باد کاغذ ها را بازی میدهد 
امشب دلم عجیب گرفته است 
مانند اسمان گرگ ومیش
همانند
زمستانی ک منتظر بهار مرد
من 
تنهایی
تولد
سیگار
جای خالی 
سیگار 
باران سیگار 
من ......
تمام میشم و زیر فشار اشعار پایان ب صورتم میخورد
کاش خودت بودی بانوو تا برایممم از اشک هایم
فتح باغ میبافتی
تولدت مبارک ای اسطوره خط خطی های دلم
.هادی.



تاريخ : یک شنبه 8 دی 1392 | 23:39 | نویسنده : هادی |

تولدت مبارک فروغ عزیز ای اوسطوره ی کاغذی من

می دانی! 

ما یاد گرفته ایم که هنجارشکن ها را بشکنیم و خرد کنیم.

و وقتی آنها را به خاک سپردیم،

برایش گریه کنیم و یادش را گرامی بداریم.

نمی دانم.

شاید خیلی خوش شانس بودی که زود رفتی.


و زیبایی و سحر کلماتت را با توهین و تحقیر و سانسور در هم نشکستیم..
.

.

سخن اخر

 کاش میمردم...


و دوباره زنده میشدم ،

و میدیدم که دنیا اینهمه ظالم نیست !

مردم این خسّتِ همیشگی خود را فراموش کرده اند و هیچ کس دور خانه اش دیوار نکشیده است
.
.
.
(فروغ فرخزاد)

.

.



تاريخ : یک شنبه 8 دی 1392 | 13:39 | نویسنده : هادی |

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟



تاريخ : شنبه 7 دی 1392 | 9:8 | نویسنده : هادی |

بیخیال حرفایی ک تو دلم جا مونده ................................................
سخت یعنی عقربه هارو تن تن تو خواب و بیداری خط بزنی ت ب یه چیز خوب برسی 
تزدیکش میشی لمست میکنه
و بعد چند وقت تازه ب خودت میای میبینی
این همه خط خطی کردی ک ب یه چیز یا کسی برسی ک شیرنت کنه امااااا
تلخ تو اون معنا پیدا میکنه و تو دوباره شروع میکنی به خط زدن
هی میری
هی میری
اماااا مقصد چی یا کی میتونه باشه ایاارزششو داره ؟
ایا اینم تلخه یا همونی که باید باشه ؟
ایاااااااابی فایدس؟
ایا عقربه ها دارن منو نیش میزنن یا من داره پاهام خسته میشه یا تازه فهمیدم همه چی درون هیچ گنده خوابیده ک سست شدم؟
ایا باید بازم برم؟ 
هنوزم باید مثل اسکل قرن 21 باشم؟
ساده دل
صاف
مهربون
مثبت اندیش
صادق احساساتی
هنوزززززز باید همین طوری برم جلوو؟
میدونی 
ی دلم میگه توهم همرنگ جماعت شووو تریپ لاشی
اما
ی دلم میگه تو که تا این جا اومدی تا اخرشم همینطوری باش ببین چیمیشه اومدیم همون کسی که باید بیاد اومد زد پشتت بهت گفت هادی من اینجام دیگه نگران تنهاییات نباش دیگه نمیزارم تنهایی اذیتت کنه من پیشتم الاخخخخخ
نمیدونم باید چیکار کنم و تا کی با امید تو کابوسام قدم بزنم؟
نمیدونم کی خورشید قرار تن زمستونی باغمو روشن می کنه؟
میترسم اون موقع که میاد دیگه ن سرزمینی ن باغی باشه ن دلی ن احساسی همشون کوچ کرده باشند 
نمیدونم تا کی باید همیشه من باشم اما دیگران نه 
نمیدونم تا کی باید عفربه ها رو خط بزنم ب امیدی ک محوو!!

!



تاريخ : سه شنبه 3 دی 1392 | 22:41 | نویسنده : هادی |

اولا به نظر می رسید که زندگی بی تو یعنی هیچ …


حالا که رفتی فهمیدم که فقط به نظر می رسید 

 

 

 

 

مثل لیوانی شده ام که لبه اش پریده باشد!


تشنه که شدی مراقب باش !


عجیب وحشی ام…

 

 

.
دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد


که نــگــاهــت به دستـــانِ گـــره خورده ی


دو آدم،


خیـــره مـــی مـــاند!
.



تاريخ : جمعه 29 آذر 1392 | 19:11 | نویسنده : هادی |

 

 

 

گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد…!

گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد…!

نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ…!

ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش… فردا روز دیگر ے ست !



تاريخ : پنج شنبه 28 آذر 1392 | 1:34 | نویسنده : هادی |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392 | 13:41 | نویسنده : هادی |

کاریکاتور زیبا



تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 17:8 | نویسنده : هادی |

 

 

 

ازتكرار'دوستت دارم'خسته شدم!كمي هم توبگو،تامن نازكنم!

نترس!

باورم نميشود...

 

 چه بر سر عشق آمد

که از افسانه ها رسید به صفحه حوادث روزنامه ها؟!

 

انسان های ساده را احمق فرض نکنید ؛

باور کنید آنها خودشان نخواستند که “هفت خط” باشند …



تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 15:11 | نویسنده : هادی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.