آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در
اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان
وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی
گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان
عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می
نگرند



تاريخ : دو شنبه 18 ارديبهشت 1398 | 20:46 | نویسنده : هادی |

 

 
سلامی به تلخی من سلامی به شیرینی تو.سلامی به تو که هنوز عاشقی.

 

 

به تو که معنای باران را میفهمی. تو این وب سعی میکنم مطالب جالبی برای شما دوستان بارانی بگزارم

امیدوارم لذت ببرید

نظر بزارید تا دلکه خستمو شاد کنید



تاريخ : دو شنبه 18 ارديبهشت 1398 | 19:46 | نویسنده : هادی |

 

 

پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود 

 

معشوقه ام بودی و هستی و... نخواهی بود

 



تاريخ : چهار شنبه 16 مهر 1393 | 13:38 | نویسنده : هادی |

شاید لیاقتمووو نداشتی شاید لیاقتتو نداشتم 

شاید لیاقت اینکه بفهمی حقیقت چیه رو نداشتی 

شایددددد هزارتا چیز دیگه

همه چی تموم شد همه چی وبلاگتم پاک کردی

دیگه شایدبهم  فک نکنی ولی بععضی وقتا خیلی دلم واست تنگ میشه

در هر صورت ب من نمیخوردی چون خیلی عوضی شدی خیلی

خودت میدونی چی و میگم اماا من نتونستم عوضی بشم امیدوارم هرجا هستی  به هدفات برسی و خودتووو پیدا کنی

تو ی ادم تعصبی سنتی بودی و من ی ادم روشنفکر که دنبال استدلال عقلی و دلایل منطقی برای هرچیزی بودم هرچیزی

واقعا دنیا هامون متفاوت بووود ولی لااقل همه فهمیدن همه فهمیدن من لبو دهن نیستم ونبودم من همیشه عمل کردم ب حرفام امااا تتتوووو 

چ زود بهار رفت دلم برای خودم تنگ شده نه توو

رفتنت ضربه ی بدی بود خیلی بداما خیلی دوستش داشتم چون ذاتتو نشون دادی... 

موفق باشی مخاطب خاص قدیمی



تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 12:36 | نویسنده : هادی |

سخته حرفم، رسیده وقت رفتن

به یاد اون روزا که اسمت هر یه سطر رو دفتر

نقش می بست چشم با اشک خیرست به

فردایی که تو زندگیم یه بخش دیگه است

من نمیدونم، بهت نمیومد

که خودتو بکشی کنار از کنار من تو بری گلم

نخواستی بفهمی اینو که من عاشقتم

فهمیدم، حق میدم بهت باشه بخند

به من، واقعا که حق داری بخندی

که با اون نگاهت منو به رگباری ببندی

که، بد تر از ۱۰۰ تا گلوله سربِ داغه

با تو فکر میکردم طلوع صبحه آخه

تا وقتی بودی توی زندگیم من غم نداشتم

واست تا جایی که تونستم من کم نذاشتم

البته خودم میخواستم اینا منت نیست

ولی با تو بودن واسه من مِن بعد ریسکه

دیگه با خاطرات باتو خوشم

پس، چون که حتی فکر بی تو بودن کشنده است

بذار بگم، آخرین سطرمو بخونی

من میرم، تا شاید تو قدرمو بدونی

 

سخته رفتن، بس که سردم

من حرفه دلهای شکستم

من با هر، خاطره با غم

میرم با اینکه وابسته ام

سخته رفتن، تلخه حرفم

ببین من درا (درها) رو بستم

من، از غروب جمعه ام

حتی از سکوت صبح ام

خستم

 

سخته حرفم، رسیده وقت رفتن

گذشت اون روزا تو حرفها بودی حرف اول

حس میکردم اخیرا حرفهات با خراشه

اونجا بود که قهمیدم این قصه آخراشه

وقت رفتنه و وقت دفن قلبمه

و خودت میدونی تمومه الکی جو نده

حرف های تلخت هم که نمک زخممه

و تنها دلخوشیم به قلم دستمه

و باز منمو حسرت اینکه

دوباره تنها

و از خدا حالا میخوام من دو بال پرواز

میدونی چند بار گفتم تو مال من باش؟ بگذریم

دیگه ز دستم در رفته شمار دردا

تو که میدونستی من تکیه گاه محکمتم

بگو با من دیگه چرا دِ آخه نوکرتم

من که هر دقیقه ام وابسته به دقیقه ی تو بود

من که حتی لباس تنم به سلیقه ی تو بود

منی که دست هیچ کسی رو با وجودم نمی گرفتم

تو باعث شدی که توی قلبم بمیره نفرت

رسیده وقت رفتن

هر چند، من از دلت خیلی وقته رفتم

باشه تو بردی و اینا برات افتخارن

هه ، تو ختم عالمیو منم اِندِ خامم

فک نکنی اهل جبران یا انتقامم

خودم باید دقت میکردم تو انتخابم

 


تاريخ : سه شنبه 1 بهمن 1392 | 20:32 | نویسنده : هادی |

شدم شکل علامت تعجب 

مثل کسی میمیونم که با چوب زدن تو سرش 

و

گیج گیجم نمیدونم باید چیکار کنم 

کجا برم 

همه بهم میگن صیر کن صبر

امااااااا

مشکل من اینه

تا کی 

تاکی 

الان ثانیه ها برای من دیگه یخ زدن الان خیلی وقته تصویر تو ایینه از ریشه خشک شده 



تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392 | 9:47 | نویسنده : هادی |

نه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺩﻡ...

ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ...

ﺍﺣﺴﺎﺳاتﻢ برفی شده اند

 



تاريخ : چهار شنبه 18 دی 1392 | 4:52 | نویسنده : هادی |

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی . .

.



تاريخ : سه شنبه 17 دی 1392 | 15:30 | نویسنده : هادی |

ب قلبم افتخار میکنم 


باهاش بازی شد 


بهش خیانت شد 


سوخت 


ضخمی شد 


شکست 


اما هنوز 


کارمیکنه.

 



تاريخ : یک شنبه 15 دی 1392 | 2:29 | نویسنده : هادی |

چه حرف بــی ربـطیــست


که مـــرد گِریــه نـمی کنـــد


گاهـــی آنقــدر بغــض داری


که فــقط بایـد مـــرد باشـی


تــا بتـــونی گـــریه کـنـی !!!



تاريخ : یک شنبه 15 دی 1392 | 1:52 | نویسنده : هادی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.